Soltan

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

این همه غافل

از این شاخه به آن شاخه مپر

اینهمه قصه شوم از کس و ناکس مشنو

غافل از دام هوس

اینهمه دربر هر ناکس و هرکس منشین

پوپکم، پوپک شیرین سخنم!

تویی آن شبنم لغزنده گلبرگ امید

من از آن دارم بیم

کین لجنزار تو را پوپکم آلوده کند

اندر این دشت مخوف

که تو آزادیش ای پوپک من می خوانی

زیر هر بوته گل

لب هر جویه آب

پشت آن کهنه فسونگر دیوار

که کمین کرده ترا زیر درختان کهن

پوپکم! دامی هست

گرگ خونخوارهء بدکارهء بدنامی هست

سالها پیش دل من، که به عشق ایمان داشت

تا که آن نغمه جانبخش تو از دور شنید

اندر این مزرع آفت زدهء شوم حیات

شاخ امیدی کشت

چشم بر راه تو بودم

که تو کی میآیی

بر سر شاخه سرسبز امید دل من

که تو کی میخوانی؟

پوپکم! یادت هست؟

در دل آن شب افسانه‌ای مهتابی

که بر آن شاخه پریدی

لحظه‌ای چند نشستی

نغمه‌ای چند سرودی

گفتم: این دشت سیه خوابگه غولان است

همه رنگ است و ریا

همه افسون و فریب

صید هم چون تویی، ای پوپک خوش پروازم

مرغ خوش خوان و خوش آوازم

به خدا آسان است

این همه برق که روشنگر این صحراهست

پرتو مهری نیست

نور امیدی نیست

آتشین برق نگاهی ز کمینگاهی است

همه گرگ و همه دیو

در کمین تو و زیبایی تو

پاکی و سادگی و خوبی و رعنایی تو

مرو ای مرغک زیبا که به هر رهگذری

همه دیو اَند کمین کرده، نبینند تو را

دور از دست وفا، پنهان از دیده عشق

نفریبند تو را، نفریبند تو را...

نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, پوپک,ساعت توسط سلطان| |


تا‌ سحر ای‌ شمع‌ بر با‌لین‌ من‌

امشب‌ از بهرخدا بیدار با‌ش‌

             
سا‌یه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌

رحم‌ کن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌

             
کا‌م‌ امیدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد

تیرها‌ی‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌

            
کا‌ندر این‌ دریا‌ی‌ مست‌ زندگی‌

کشتی‌ امید من‌ بر گل‌ نشست‌

            
آه‌! ای‌ یا‌ران‌ به فریا‌دم‌ رسید

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد

        
ترسم آن شیرین‌تر از جانم ز راه

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد

    
گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش

   
قصّه ی بی تابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش

       
جز توام‌ ای‌ مونس‌ شب‌ها‌ی‌ تا‌ر

در جها‌ن‌ دیگر مرا یا‌ری‌ نما‌ند

         
زآن همه‌ یا‌ران‌ بجز دیدار مرگ‌

با‌ کسی‌، امید دیداری‌ نما‌ند

       
همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌

جز تواَم‌ دراین‌ جها‌ن‌ غمخوار کو؟

      
واندرین‌ صحرای‌ وحشت‌ زای مرگ‌

وای‌ بر من،‌ وای‌ بر من،‌ یا‌ر کو؟

       
اندر این‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌

دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاین‌ زندگی‌

         
تا‌ که‌ فردا همچو شیران‌ بشکنند

ملــتـــــم‌ زنجیــرها‌ی‌ بنـــدگی‌

 


نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؟

نمیخواهم بدانم کوزه‌گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت؟

ولی بسیار مشتاقم،

که از خاک گلویم سوتکی سازد.

گلویم سوتکی باشد بدست کودکی گستاخ و بازیگوش

و او یکریز و پی در پی،

دَم گرم ِخوشش را بر گلویم سخت بفشارد،

و خواب ِخفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدینسان بشکند در من،

سکوت مرگبارم را...

نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, سوتک,ساعت توسط سلطان| |

شگفتا! وقتی که بود نمی دیدم،
وقتی می‌خواند نمی شنیدم...

وقتی دیدم که نبود...
وقتی شنیدم که نخواند...!

چه غم انگیز است که وقتی چشمه ای سرد وزلال،
در برابرت، می جوشد و می خواند و می نالد،
تشنه آتش باشی و نه آب ...

و چشمه که خشکید،
 چشمه از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد
و به هوا رفت،
و آتش، کویر را تافت
و در خود گداخت
و از زمین آتش روئید
و از آسمان بارید

تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش،
 و بعد ِعمری گداختن
از غم ِنبودن کسی که،
 تا بود،
از غم نبودن تو می‌گداخت.

و تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را،
در غربت این آسمان و زمین بی‌درد،
دردمند میدارد و نیازمند
بیتاب یکدیگر میسازد،
دوست داشتن است.

و من در نگاه تو،
ای خویشاوند بزرگ من،
ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود
و در ارتعاش پراضطراب سخنت،
شوق فرار پدیدار
دیدم که تو تبعیدی این زمینی!

و اکنون تو با مرگ رفته‌ای ومن اینجا
تنها به این امید دم میزنم
که با هر نفسی گامی به تو نزدیک تر می شوم...

و این زندگی من است.

نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, کویر,ساعت توسط سلطان| |

حرف‌هائی هست برای نگفتن

و ارزش عمیق هر کسی

به اندازه‌ی حرف‌هائی است که برای نگفتن دارد!

و کتاب‌هائی نیز هست برای نـنوشتن

و من اکنون رسیده‌ام به آغاز چنین کتابی

که باید قلم را بـِکـَنم و دفتر را پاره کنم

و جلدش را به صاحبش پس دهم

و خود به کلبه‌ی بی در و پنجره‌ای بخزم

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت!

نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

  هرکسی گمشده ای دارد،

و خدا گمشده ای داشت.

هرکسی دوتاست،

و خدا یکی بود.

و یکی چگونه می توانست باشد؟

هرکسی به اندازه ای که احساسش می کنند، هست،

و خدا کسی که احساسش کند، نداشت.

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند.

خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمند.

و زیبایی همواره تشنه ی دلی است که به او عشق ورزد.

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

و غرور در جستجوی غروری است که ان را بشکند.

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر اقتدار و مغرور،

امّا کسی نداشت.

و خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند.

زمین را گسترد و آسمان ها را بر کشید.

کوه ها برخاستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند.

و طوفان ها برخاست و صاعقه ها درگرفت.

و باران ها و باران ها و باران ها.

“در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود“.

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود.

و با نبودن چگونه توانستن بود؟

و خدا بود و با او اعدام بود.

و عدم گوش نداشت.

حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود، نمی گوییم.

و حرف هایی هست برای نگفتن،

حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند.

و سرمایه ی هرکسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.

حرف های بی قرار و طاقت فرس

که همچون زبانه های بی تاب آتشند.

کلماتش هریک انفجاری را در دل به بند کشیده اند.

اینان در جستجوی مخاطب خویشند.

اگر یافتند آرام می گیرند

و اگر نیافتند ، روح را از درون به آتش می کشند.

و خدا برای نگفتن، حرف های بسیار داشت.

درونش از آن ها سرشار بود.

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟

و خدا بود و عدم.

جز خدا هیچ نبود.

در نبودن، نتوانستن بود.

با نبودن، نتوان بودن.

و خدا تنها بود.

هرکسی گمشده ای دارد.

و خدا گمشده ای داشت.


نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, گمشده,ساعت توسط سلطان| |

وچه سخت و طولانی گذر بر"ودای حیرت"!

مرگی که یک عمر طول کشید!

غربت وطنم بود و آفتاب پدرم،کویر آتش خیز،مادرم

باسر انگشتان نوازش گر باران اشک روییدم

وباگریه ی ابرهای اندوه بار،سیراب نوشیدم

ودر خاک پر برکت و حاصل خیز درد،ریشه بستم

وبارنج پروریدم و در انتظار،قد کشیدم.

تنهایی خانه ی دلم شد و انزوا بسترش.

و یاس گهواره اش و آرزوی بی امید،پیر قصه گویش.

و شعر،شیر پستان های دایه اش بی کسی،آغوش آرام بخشش.

و عطش،آب خوش گوارش و افسانه ، شیرین کامش.

وخیال ،حکایت گر معشوقش و اسطوره،تاریخش.

و قصه،خاطره ساز آینده اش و کلمات،نوازشگران خوب و مهربانش.

وقلم،جبرئیل پیام آورش و دفتر،میعادگه محرمش.

وشب،نخلستان خلوت نالیدنش

و دوست داشتن ، آموزگارش

و ایمان،مکتبش و قربانی ، امتحانش.

و غربتپ،وطنش و یاس و امیدش

و جدایی،سرود هر سحرش

وفرار،زمزمه‌ی هر هر روزش و ورد هر نیمه شبش

و رهایی (رستگاری) مذهبش

و صخره و مهتاب، میعاد گهش

و بهشتِ "اوپا"، سرمنزل آرزویش.

نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, دنیای من,ساعت توسط سلطان| |

  مادر نگاه خسته و تاریکت

با من هزارگونه سخن دارد

با صد زبان به گوش دلم گوید

رنجی که خاطر تو ز من دارد

دردا که از غبار کدورت ها

ابری به روی ماه تو می بینم

سوزد چو برق خرمن جانم را

سوزی که در نگاه تو می بینم

چشمی که پر زخنده ی شادی بود

تاریک و دردناک و غم آلودست

جز سایه‌ی ملال به چشمت نیست

آن شعله‌ی نگاه، پر از دود است

آرام خنده مــی زنــی و دانم

در سینه‌ات کشاکش طوفان است

لبخــنـــد دردنـاک تو ای مـــادر

سوزنده تر ز اشک یتیمان است

تلخ است این سخن که به لب دارم

مادر بلای جـــان تو مـــــن بودم

امّا تو ای دریغ گمان بردی

فرزند مهربـان تو من بودم

چون شعله‌ای که شمع به سر دارد

دائم ز جســم و جـــان تـو کاهیــدم

چون بت تو را شکستم و شرمم باد

با آن که چون خــــدات پــرستیــــدم

شرمنده من به پای تو می افتم

چون بر دلم ز ریشه گنه باریست

مــادر بــلای جان تو من بودم

این اعتراف تلخ گنــــه باریست ‌


نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

هر کسی توتمی دارد!

که با آن عشق می ورزد، دوست می دارد، می پرستد، مینالد، دعا می کند، می گرید، اشک می ریزد، انتظار می کشد، صبر می کند، اخلاص می ورزد، ارزش می نهد، درد می کشد، رنج میبرد، ایثار می کند، می گدازد.

از او زیبائی هایی را که طبیعت ندارد، نیکی هایی را که منطق نمی فهمد، قداستی را که از جنس این دنیا نیست

الهام می گیرد، می آموزد، می نوشد، در ذرات خود حلول می دهد، و به وجدان محتاج و تشنه اش می کند، به او ایمان دارد، بر او نماز می‌برد ، غرور پولادینش را (که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است) مغرورانه بر قامت والای او می شکند

و اسماعیل نان، مقام، جان و حتی نام خویش را، در مهراب خاطر او، به تیغ بیتابی، قربانی می کند،
 و پس از طواف " یکتوئی " ، نماز " یکتائی " ، سعی "بی توئی"، آنگاه ، هجرت بسوی او ، گذشته از " شور شناختنش " ، " شعور فهمیدنش " ، رسیده تا آخرین منزل حجش ، در "‌منی‌"ی عشق او، "جشن خون" خویش را می گیرد و در پای او، تا بام بلند " شهادت " صعود می کند ، و به معراج مرگ سرخ می رود، و از سدرة المنتهی‌ی " ایثار " می گذرد، و برای حیات دیگری، در خون خود غوطه می خورد و در گودی قتلگاه خویش سر فرو می برد و بر دو پهلویش، دو شهپر شوق، از اخلاص و ایثار می روید و به سوی خدا پر می گشاید!

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی " ذکر " آدم بودن او است ، یادگار بهشت آدم ، یادآور هبوط و نالان غربت کویر .

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی خویشاوند آن منِ بهشتی او است ، بازمانده آن منی که در " زندگی " به " شهادت " رسیده است ، در هیاهوی زاغان پلید و حریص و لجن خوار " روزمرگی " ، خاموش گشته است و در نمایش مهوع زمین و آتش بازی فریبنده زمانه ، فراموش شده است .

هر کسی توتمی دارد و توتم هر کسی یادآور آن است که روزی او نیز آدمی بوده است و نشانه آن که هنوز می تواند بپرستد ، می تواند خود برای دیگری باشد ، می تواند عشق بورزد ، از سود و صلاح و واقعیت فراتر رفته است و می تواند معنی ارزش ، حقیقت و آرمان را فهم کند . حتی می تواند تا " ایثار " اوج گیرد .

بهرحال ، هر کسی توتمی دارد ، و توتم من " قلم " است .

هر قبیله ای توتمی را می پرستد ، که روح جد نخستین همه افراد قبیله در او حلول کرده است ، در او زنده جاوید است ، روح قبیله در او جسم گرفته است ، کشتن او ، خوردن او ، بر افراد قبیله اش حرام است ، بر قبیله های دیگر حرام نیست ، آنها بیگانه اند ، آنها توتمی دیگر دارند ، از خون و خاک و نژاد و تبار توتمی دیگرند ، فروختن و مبادله و ریسیدن پشم و دوشیدن شیر و کندن پوست و کشتن و خوردن هر توتمی بر افراد قبیله اش حرام است ، توتم خدای قبیله است ، رب النوع قبیله ، ناموس قبیله ، تجسم روح و شرف و قداست و حقیقت و شخصیت و تجلی ذات و نژاد و تبار و وحدت و اصالت و جوهر انسانی مشترک و ماهیت ماورائی مشترک تمامی قبیله است .

و قلم توتم قبیله من است . خدای همه قبایل ، خدای همه عالمیان بدان سوگند می خورد ، به هر چه از آن می تراود سوگند می خورد ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند می خورد .

و من؟

قلم خویشاوند آن من راستین من است ، عطیه روح القدس من است ، زبان دفترهای خاکستری و سبز من است ، همزاد آفرینش من ، زاد هجرت من ، همراه هبوط من و انیس غربت من و رفیق تبعید من و مخاطب نوع چهارم من و همدم خلوت تنهائی و عزلت من و یادآور سرگذشت و یادآور سرشت و بازگوی سرنوشت من است ، روح من است که جسم یافته است ، " آدم بودن من " است که شیئی شده است .

آن " امانت " است که به من عرضه شده است !

آه که چه سخت و سنگین است ! زمین در کشیدن بار سنگین می شکند ، کوهها به زانو می آیند و آسمان می شکافد و فرو می ریزد .

قلم توتم قبیله من است ، روح " ما " در آن یکی شده است ، " ما " در آن بهم آمیخته ایم ، با هم زندگی می کنیم و بیکدیگری میرسیم ، علیرغم زندگی – که متلاشی می کند – و زمان – که جدائی می افکند – و خود پرستی – که بیگانگی می آورد – و ترس – که هر کسی را به خود می گریزاند – و عقل – که رشته ها را می گسلد – و تنها می کند ...

... قلم توتم من است ، او نمی گذارد که فراموش کنم ، که فراموش شوم ، که با شب خو کنم ، که از آفتاب نگویم ، که دیروزم را از یاد ببرم ، که فردا را بیاد نیارم ، که از " انتظار " چشم پوشم ، که تسلیم شوم ، نومید شوم ، به خوشبختی رو کنم ، به تسلیم خو کنم ، که ... !

قلم توتم من است ، او در انبوه قیل و قال های روزمرگی ، هیاهوهای بیهودگی ، کشاکش های پوچی ، پلیدی های زندگی ، پستی های زمین ، بیرحمی های زمان ، خشونت خاک و حقارت وجود ... شب و روز ، در دستم ، بر روی سینه ام ، پرشور و ملتهب و بی امان ، این کلمات خدائی را در خونم ، در قلبم ، در روحم ، یادم ، خیالم ، خاطره ام ، وجدانم و خلقتم میریزد که :

خدا گونگی ، بهشت ، آدم ، تنهائی ، حوا ، شیطان ، عشق ، عصیان ، بینائی ، هبوط ، کویر ، غربت ، رنج ، " امانت " ، رسالت ، انتظار ، انس ، اسارت ، جبر ، خودآگاهی ، قیام ، تشیع ، خلافت ، ولایت ، ایمان ، مصلحت ، حقیقت ، سنت ، آیه ، تقیه ، تقلید ، جهاد ، اجتهاد ، شهادت ، ایثار ، مردم ، عطش ، طواف ، هجرت ، غیب ، احرام ، حج ، عرفات ، مشعر ، منی ، ذبح ، معبد ...

قلم توتم من است ، توتم ما است ، به قلم سوگند ، به خون سیاهی که از حلقومش می چکد سوگند ، به رشحه خونی که از زبانش می تراود سوگند ، به ضجه های دردی که از سینه اش برمی آید سوگند ... که توتم مقدسم را نمی فروشم ، نمی کشم ، گوشت و خونش را نمی خورم ، به دست زورش تسلیم نمی کنم ، به کیسه زرش نمی بخشم ، به سرانگشت تزویرش نمی سپارم ، دستم را قلم می کنم و قلمم را از دست نمی گذارم ، چشمهایم را کور می کنم ، گوشهایم را کر می کنم ، پاهایم را می شکنم ، انگشتانم را بند بند می برم ، سینه ام را می شکافم ، قلبم را می کشم ، حتی زبانم را می برم و لبم را می دوزم ...

اما قلمم را به بیگانه نمی دهم .

به جان او سوگند که جانم را فدیه اش می کنم ، اسماعیلم را قربانیش می کنم ، به خون سیاه او سوگند که در غدیر خون سرخم غوطه می خورم ، به فرمان او ، هر جا مرا بخواند ، هر جا مرا براند ، هر چه از من بخواهد ، در طاعتش درنگ نمی کنم .

قلم توتم من است ، امانت روح القدس من است ، ودیعه مریم پاک من است ، صلیب مقدس من است ، در وفای او ، اسیر قیصر نمی شوم ، زرخرید یهود نمی شوم ، تسلیم فریسیان نمی شوم ، بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم ، به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیبب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد ، تا خدا ببیند که به نامجوئی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجوئی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشسته ام ، تا زور بداند ، زر بداند و تزویر بداند که امانت خدا را ، فرعونیان نمی توانند از من گرفت ، ودیعه عشق را قارونیان نمی توانند از من خرید و یادگار رسالت را بلعمیان نمی توانند از من ربود ...

... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ، توتم من ، توتم قبیله من قلم است .

قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی را توتمی است ،

و قلم توتم من است .

و قلم توتم ما است .

نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

  در حیرتم ز چرخ، که آن مرد شیرگیر

با دست روبهان دغل، شد چرا اسیر

ای شاهباز عزٌ و شرف، از چه از سریر

با های و هوی لاشخوران، آمدی به زیر

این آتشی که در دل این مُلک، شعله زد

با نیروی جوان بُد و، با فکر بکر پیر

با عزم همچو آهنِ، آن مرد سال بود

با جوی‌های خون شهیدان سی تیر

با مشت رنجبر بُد و، فریاد کارگر

با ناله های مردم زحمتکش و فقیر

با خشم ملتی که، به چنگال دشمنان

بودند با زبونی، یک قرن و نیم اسیر

با آن که خفته است، به یک خانه، از حلب

با آن که ساخته است، یکی لانه، از حصیر

با مردمی، که آمده از زندگی به تنگ

با ملتی، که گشته است از روزگار سیر

افسوس، شیخ و نظامی و مست و دزد

چاقو‌کشان حرفه‌ای و، مفتی اجیر‌


نوشته شده در برچسب:اشعار دکتر شریعتی, مرد شیر گیر,ساعت توسط سلطان| |

من چيستم؟
افسانه‌اى خموش در آغوش صد فريب
گرد فريب خورده‌اى از عشوه نسيم
خشمى که خفته در پس هر زهر خنده‌اى
رازى نهفته در دل شبهاى جنگلى

من چيستم؟
فريادهاى خشم به زنجير بسته‌اى
بهت نگاه خاطره‌آميز يک جنون
زهرى چکيده از بن دندان صد اميد
دشنام زشت قحبه بدکار روزگار

من چيستم؟
بر جا زکاروان سبکبار آرزو
خاکسترى به راه
گم کرده مرغ در بدرى راه آشيان
اندر شب سياه

من چيستم؟
تک لکه‌اى ز ننگ به دامان زندگى
وز ننگ زندگانى، آلوده دامنى
يک ضجه شکسته به حلقوم بى‌کسى
راز نگفته‌اى و سرود نخوانده‌اى

من چيستم؟
لبخند پرملالت پاييزي غروب
در جستجوى شب
يک شبنم فتاده به چنگ شب
حيات گمنام و بى‌نشان
در آرزوى سر زدن آفتاب مرگ

نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

زندگی

چه اميد بندم در اين زندگانى
که در نااميدى سرآمد جوانى
سرآمد جواني و ما را نيامد
پيام وفايى از اين زندگانى

محنت

بنالم زمحنت همه روز تا شام
بگريم زحسرت همه شام تا روز
تو گويى سپندم بر اين آتش طور
بسوزم از اين آتش آرزو سوز

آشنا

بود کاندرين جمع ناآشنايان
پيامى رساند مرا آشنايى؟
شنيدم سخن‌ها ز مهر و وفا،
ليک نديدم نشانى زمهر و وفايى 

زبان دل

چو کس با زبان دلم آشنا نيست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو يارى مرا نيست همدرد،
بهتر که از ياد ياران فراموش باشم 

دشمن

ندانم در آن چشم عابد فريبش
کمين کرده، آن دشمن دل‌سيه کيست؟
ندانم که آن گرم و گيرا نگاهش
چنين دل‌شکاف و جگرسوز از چيست؟

دل بیقرار

ندانم در آن زلفکان پريشان
دل بى‌قرار که آرام گيرد
ندانم که از بخت بد آخر کار
لبان که از آن لبان کام گيرد؟

 

 

نوشته شده در برچسب:شریعتی, دکتر شریعتی,shariati,,ساعت توسط سلطان| |

ای جوان

تو می‌دانی و همه می‌دانند که زندگی از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.

تو می‌دانی و همه میدانند که
شکنجه دیدن بخاطر تو،
زندانی کشیدن بخاطر تو،
و رنج بردن بپای تو تنها لذت بزرگ زندگی من است!

از شادی توست که من در دل میخندم ،
از امید رهائی توست که برق امید در چشمان خسته‌ام می‌درخشد
و از خوشبختی توست که هوای پاک سعادت را در ریه هایم احساس میکنم.

نمی‌توانم خوب حرف بزنم،
نیروی شگفتی را که در زیر این کلمات ساده و جمله‌های ضعیف و افتاده پنهان کرده ام،

دریاب! دریاب!

من تو را دوست دارم.
همه زندگیم و همه روزها و همه شبهای زندگیم،
هر لحظه از زندگیم بر این دوستی شهادت میدهند،
شاهد بوده‌اند وشاهد هستند.

آزادی تو مذهب من است،

خوشبختی تو عشق من است،

و آینده تو تنها آرزوی من


نوشته شده در برچسب:شریعتی, شعر دکتر شریعتی, اشعار دکتر شریعتی, ای جوان,ساعت توسط سلطان| |



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت